برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

(123) - اصطلاح ِ "چشمداشت"، در شاهنامه ی فردوسی.

برگزیده هایی از شاهنامه  فردوسی

***

(123) -   اصطلاح ِ "چشمداشت"، در شاهنامه ی فردوسی.

***
ردّ ِ پای ریشه ی اصطلاحاتِ عامیانه در شاهنامه.
***
"چشمداشت" به مفهوم ِ انتظار داشتن، متوقع بودن، باور داشتن.
***

چنین گفت با گیو پس پهلوان/که پیران به سیری رسید از روان
همین "داشتم چشم" زان بد نهان/ولیکن به فرمان شاه جهان،
 بایست رفتن که چاره نبود/دلش را کنون شهریار آزمود
و
چنین است رسم سرای جفا/نباید کزو "چشم داری" وفا-
و
چنین روز اگر "چشم دارد" کسی/سزد گر نماند به گیتی بسی-
و
دو هفته همی بود با یوز و باز/غمی بود از رنج راه دراز-
سه فرزند پرمایه را "چشم داشت"/ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت-
و
شکار و می و مجلس و بانگ چنگ/شب و روز ایمن نشسته ز جنگ-
همی باژ ایرانیان "چشم داشت"/ز دیر آمدن دل پر از خشم داشت-
و
 برآمد چنین روزگار دراز/کزان همرهان کس نگشتند باز-
 همانا مرا "چشم دارد" همی/ز دیر آمدن خشم دارد همی-
و
 تو چون دیر ماندی بدین بارگاه/پدر "چشم دارد" همانا به راه-
و
جهاندار سیر آمد از تاج گاه/همو "چشم دارد" به نیکی ز شاه-
و
دگر "چشم دارم" به دیگر سرای/که آمرزش آید مرا از خدای-
 که از من پس از مرگ ماند نشان/ز گنج شهنشاه گردنکشان-
و
همی "چشم دارم" بدین روزگار/که دینار یابم من از شهریار-
و
  مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه/روانم ترا "چشم دارد" به راه-
و
  همی "چشم داریم" از آن تاجور/که بخشایش آرد به ما بر مگر-
و
 همی "چشم دارد" زریر و سپاه/که آیی خرامان بدین رزمگاه-
و
 اگر "چشم داری" به دیگر سرای/به نزد نبی و علی گیر جای-
  بهادر امیرعضدی

ز پیمان نگردند ایرانیان

و.ک(076)  

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***
ز پیمان نگردند ایرانیان
***
پیران ویسه، در نبرد یازده رخ، از گودرز امان خواسته و به فرشیدورد می گوید:
اگر من در نبرد کشته شدم، شما از گودرز امان بخواهید و ازین زینهار خواهی، شرمناک نباشید و جان خود را در ببرید:

ز گودرز چون خواست پیران نبرد/چنین گفت با گرد فرشیدورد-
که گر من شوم کشته بر کینه گاه/شما کس مباشید پیش سپاه-
اگر کشته گردم برین دشت کین/شود تنگ بر نامداران زمین-
نه از تخمهٔ ویسه ماند کسی/که اندر سرش مغز باشد بسی-
که بر کینه گه چونک ما را کشند/چو سرهای ما سوی ایران کشند-
ز گودرز خواهد سپه زینهار/شما خویشتن را مدارید خوار-

سپاه توران در برهه ای از نبرد یازده رخ با کشته شدن پیران ویسه به دست گودرز، در تنگنا قرار گرفته ست. باور لهاک ویسه و فرشیدورد، برین ست که ایرانیان به عهد و پیمانشان وفادارند و از پیمان خود سر بر نمی تابند:

بنزدیک لهاک و فرشیدورد/برفتند با دل پر از باد سرد-
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه/چو شد پهلوان پشت توران سپاه-
چنین گفت لهاک و فرشیدورد/که از خواست یزدان کرانه که کرد-
چنین راند بر سر ورا روزگار/که بر کینه کشته شود زار و خوار-
بشمشیر کرده جدا سر ز تن/نیابد همی کشته گور و کفن-
کنون بودنی بود و پیران گذشت/همه کار و کردار او باد گشت-
ستون سپه بود تا زنده بود/بمهر سپه جانش آگنده بود-
سپه را ز دشمن نگهدار بود/پسر با برادر برش خوار بود-
"بس از لشکر خویش تیمار خورد/ز گودرز پیمان ستد در نبرد"-
که گر من شوم کشته در کینه گاه/نجویی تو کین زان سپس با سپاه-
گذرشان دهی تا بتوران شوند/کمین را نسازی بریشان کمند-

"ز پیمان نگردند ایرانیان/ازین در کنون نیست بیم زیان"-


بهادر امیرعضدی

بحث و جدل، و نه جدال و ستیز، بین سه نسل در شاهنامه. " گودرز، گیو، بیژن" - 01

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***
بحث و جدل، و نه جدال و ستیز، بین سه نسل در شاهنامه. " گودرز، گیو، بیژن" - 01
***
بیژن باور دارد که گستهم از پس نبرد با لهاک و فرشیدورد بر نخواهد آمد: 
چو بشنید بیژن که گستهم رفت/ز لشکر ب آورد ِ لهاک تفت-
گمانی چنان برد بیژن که او/چو تنگ اندر آید بدشت دغو-
نباید که لهاک و فرشیدورد/برآرند ازو خاک روز نبرد-

بیژن روی سوی نیای خود گودرز می تازد:
 نشست از بر دیزهٔ راه جوی/بنزدیک گودرز بنهاد روی-
چو چشمش به روی نیا برفتاد/خروشید و چندی سخن کرد یاد-
نه خوب آید ای پهلوان از خرد/که هر نامداری که فرمان برد-
مر او را بخیره بکشتن دهی/بهانه به چرخ فلک بر نهی-
کنون گستهم شد بجنگ دو تن/نباید که آید برو برشکن-
همه کام ما بازگردد بدرد/چو کم گردد از لشکر آن رادمرد-

گودرز با به چالش کشیده شدنش به وسیله نوه اش بیژن، به چاره جویی بر می آید:

چو بشنید گودرز گفتار اوی/کشیدن بدان کار تیمار اوی-
پس اندیشه کرد اندران یک زمان/هم از بد که می برد بیژن گمان-
بگردان چنین گفت سالار شاه/که هر کس که جوید همی نام و گاه-
پس گستهم رفت باید دمان/مر او را بدن یار با بدگمان-
ندادند پاسخ کس از انجمن/نه غمخواره بد کس نه آسوده تن-

بیژن چاره گر ِ کار می شود:
بگودرز پس گفت بیژن که کس/جز من نباشدش فریادرس-
که آید ز گردان بدین کار پیش/بسیری نیامد کس از جان خویش-
مرا رفت باید که از کار اوی/دلم پر ز درد است و پر آب روی-

گودرز، نوه اش را خُرد می بیند:
بدو گفت گودرز کای شیرمرد/نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد-
نبینی که ماییم پیروزگر/بدین کار مشتاب تند ای پسر-
بریشان بود گستهم چیره بخت/وزیشان ستاند سرو تاج و تخت-
بمان تا کنون از پس گستهم/سواری فرستم چو شیر دژم-

خُرد شمرده شدن، بر بیژن گران می آید:
بدو گفت بیژن که ای پهلوان/خردمند و بیدار و روشن روان-
کنون یار باید که زنده ست مرد/نه آنگه کجا زو برآرند گرد-
بفرمای تا من ز تیمار اوی/ببندم کمر تنگ بر کار اوی-
ور ایدونک گویی مرو، من سرم،/ببرم بدین آبگون خنجرم-
بدو گفت گودرز بشتاب پیش/اگر نیست مهر تو بر جان خویش-
نیابی همی سیری از کارزار/کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار-
نسوزد همانا دلت بر پدر/که هزمان مر او را بسوزی جگر-
چو بشنید بیژن فرو برد سر/زمین را ببوسید و آمد بدر-

خبر به گیو ِ پدر می رسد:
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد/کمر بست بر جنگ فرشیدورد-
پس گستهم تازیان شد براه/بجنگ سواران توران سپاه-
هم اندر زمان گیو برجست زود/نشست از بر تازی اسبی چو دود-
بیامد بره بر چو او را بدید/به تندی عنانش بیکسو کشید-

گیو بر بیژن بر می آشوبد و او را از رفتن باز می دارد:
بدو گفت چندین زدم داستان/نخواهی همی بود همداستان-
که باشم بتو شادمان یک زمان/کجا رفت خواهی بدین سان دمان-
جز از تو بگیتیم فرزند نیست/روانم بدرد تو خرسند نیست-
بسودی بخفتان و خود اندرون/نخواهی همی سیر گشتن ز خون؟-

بیژن رشادت و وفاداری گستهم در نبرد ِ لاون (پَشَن) را به یاد پدر می آورد و خود را وام دار مردانگی گستهم می داند:

بدو گفت بیژن که ای پر خرد/جزین بر تو مردم گمانی برد-
که کار گذشته بیاری بیاد/نپیچی بخیره همی سر زداد-
بدان ای پدر کین سخن داد نیست/مگر جنگ لاون ترا یاد نیست-
که با من چه کرد اندران گستهم/غم و شادمانیش با من بهم-

برای گریز از حکم ِ سرنوشت از چاره ی پرهیز گفتن، گزافه ست:
نبشته نگردد بپرهیز باز/نباید کشید این سخن را دراز-
ز پیکار سر بر مگردان که من/فدی کرده دارم بدین کار تن-

بیژن، برگزیدن ِ "سه" گرد ایرانی برای نبرد با "دو" گرد تورانی را، عار می بیند:  
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز/همان خوبتر کین نشیب و فراز-
تو بی من مپویی بروز نبرد/منت یار باشم بهر کارکرد-
بدو گفت بیژن که این خود مباد/که از نامداران خسرونژاد-
سه گرد از پی بیم خورده دو تور/بتازند پویان بدین راه دور-
بجان و سر شاه روشن روان/بجان نیا، نامور پهلوان-
بکین سیاوش کزین رزمگاه/تو برگردی و من بپویم براه-
نخواهم برین کار فرمانت کرد/که گویی مرا بازگرد از نبرد-
چو بشنید گیو این سخن بازگشت/برو آفرین کرد و اندر گذشت-

بهادر امیرعضدی