برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
سر ِ سنگ ِ ناجوانمردی، به سنگ می خورد – بخش ۲
***
در شاهنامه، دو بار سنگ، ابزار نابخردی و نابکاری ِ نامرد می شود و هر دو بار، ناکام و وامانده، به مراد نمی رسد و به خاک ِ خواری و خفت در می غلتد.
***
سنگ، "آلت ِ دست ِ" ناجوانمردی بهمن ِ اسفندیار در محو رستم می شود.
***
دگر بار نیز سنگ به کار ِ محو رستم بر می آید:
به دل گفت بهمن که این رستمست / و یا آفتاب سپیده دمست -
به گیتی کسی مرد ازین سان ندید / نه از نامداران پیشی شنید -
بترسم که با او یل اسفندیار / نتابد بپیچد سر از کارزار -
من این را به یک سنگ بیجان کنم / دل زال و رودابه پیچان کنم -
یکی سنگ زان کوه خارا بکند / فروهشت زان کوهسار بلند -
ز نخچیرگاهش زواره بدید / خروشیدن سنگ خارا شنید -
خروشید کای مهتر نامدار / یکی سنگ غلتان شد از کوهسار -
نجنبید رستم نه بنهاد گور / زواره همی کرد زین گونه شور -
همی بود تا سنگ نزدیک شد / ز گردش بر کوه تاریک شد -
بزد پاشنه سنگ بنداخت دور / زواره برو آفرین کرد و پور -
غمی شد دل بهمن از کار اوی / چو دید آن بزرگی و کردار اوی-
بهادر امیرعضدی