برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

داستان بیژن و منیژه، "ویترین" و نمایشگاه ِ شخصیت چند جانبه ی رستم

و.ک(082)  

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

***

شاهنامه، فردوسی و رستم را بیشتر و بهتر بشناسیم.

***

یکی از فرازهای ناب شاهنامه فردوسی، در شناساندن وجوه شخصیتی رستم، در بخشی از داستان بیژن و منیژه به قید ِ قلم پر توانش در می آید.  


حکیم فرزانه طوس با نبوغی شگفت انگیز، بخشی از داستان بیژن و منیژه را به "ویترین" نمایش رستم، نورچشم و گل ِ سر سبد ِ شاهنامه اش بدل می سازد و همه ی ویژگی های رستم را به ترتیب ِ روند ِ رخدادهای پیاپی، در قامت ِ خداوندگار ِ زور، خداوندگار ِ مروّت، گذشت، مهربانی و نیکدلی، تحکّم، کین خواهی، نرمخویی و آداب دانی می نمایاند و او را به زیبایی هر چه تمام تر، به رخ میکشد.


رستم، پس از آگاهی یافتن از نابکاری گرگین میلاد در رو برو شدن بیژن با گله ی گرازها و تنها گذاشتن بیژن در مصاف با خیل ِ گراز ها بر می آشوبد:

تو دستان نمودی چو روباه ِ پیر/ندیدی همی دام نخچیرگیر-

نشاید کزین بیهده کام تو/که من پیش خسرو برم نام تو-

ولیکن چو اکنون به بیچارگی/فرو مانده گشتی به یکبارگی-

ز خسرو بخواهم گناه ترا/بیفروزم این تیره ماه ِ ترا-

اگر بیژن از بند یابد رها/به فرمان دادار گیهان خدا-

رها گشتی از بند و رستی به جان/ز تو دور شد کینهٔ بدگمان-

وگر جز برین روی گردد سپهر/ز جان و تن خویش بردار مهر-

نخستین من آیم بدین کینه‌خواه/به نیروی یزدان و فرمان شاه-


رستم، خداوندگار مهربانی از کیخسرو میخواهد که کردار ِ زشت و نا شایست ِ گرگین را نادیده بگیرد و او را به رستم ببخشاید: 

پس آنگه چنین گفت رستم به شاه/که ای پرهنر نامور پیشگاه-

گر آمرزش شاه نایدش پیش/نبودیش نام و برآید ز کیش-

سزد گر کنی یاد کردار اوی/همیشه به هر کینه پیکار اوی-

اگر شاه بیند، به من بخشدش/مگر اختر نیک بدرخشدش-


کیخسرو جان گرگین را به رستم می بخشد:

به رستم ببخشید پیروز شاه/رهانیدش از بند و تاریک چاه-


رستم، خداوندگار زور.

رستم با هفت گرد ایران، بر سر چاه بیژن میرسند:

چنین گفت با نامور هفت گرد/که روی زمین را بباید سترد-

بباید شما را کنون ساختن/سر چاه از سنگ پرداختن-

پیاده شدند آن سران سپاه/کزان سنگ پردخت مانند چاه-

بسودند بسیار بر سنگ چنگ/شده مانده گردان و آسوده سنگ-

چو از نامداران بپالود خوی/که سنگ از سر چاه ننهاد پی-

ز رخش اندر آمد گَو ِ شیر ِ نر/زره دامنش را بزد بر کمر-

ز یزدان جان آفرین زور خواست/بزد دست و آن سنگ برداشت راست-

بینداخت در بیشهٔ شهر چین/بلرزید ازان سنگ روی زمین-


رستم، خداوندگار سخاوت و مروّت. 

رستم به بیژن در بن چاه:

به من بخش گرگین میلاد را/ز دل دور کن کین و بیداد را-

بدو گفت بیژن که ای یار من/ندانی که چون بود پیکار من-

ندانی تو ای مهتر شیرمرد/که گرگین میلاد با من چه کرد-

*"گر افتد بروبر جهانبین ِ من/برو رستخیز آید از کین ِ من"*-


رستم، خداوندگار تحکم:

بدو گفت رستم که گر بدخوی/بیاری و گفتار ِ من نشنوی-

*"بمانم ترا بسته در چاه، پای/به رخش اندر آرم شوم باز جای"*-

چنین داد پاسخ که بد بخت من/ز گردان وز دوده و انجمن-

ز گرگین بدان بد که بر من رسید/چنین روز نیزم بباید کشید-


بیژن، به خواست ِ آمرانه و تحکّم آمیز رستم، دل از کین گرگین بر می دارد:   

کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی/ز کینه، دل ِ من بیاسود ازوی-

فروهشت رستم به زندان کمند/برآوردش از چاه با پای‌بند-


رستم، خداوندگار کین خواهی.

رستم به کین خواهی بیژن و به چاه انداخته شدنش به فرمان افراسیاب، کین افراسیاب را به دل گرفته و شبانه به ایوان ِ او شبیخون می زند:

گرفتند بر کینه جستن شتاب/ازآن خانه بگریخت افراسیاب-

به کاخ اندر آمد خداوند رخش/همه فرش و دیبای او کرد بخش-


رستم، خداوندگار ِ نیکدلی، نرمخویی و آداب دانی.

رستم به دلجویی منیژه می شتابد:

منیژه نشسته به خیمه درون/پرستنده بر پیش ِ او رهنمون-


رستم، در گیر و دار بگیر و ببند و هنگامه ی زورآزمایی با سنگ اکوان و شبیخون به ایوان افراسیاب و فراری دادن افراسیاب و بخش و بهر ایوان او به هفت گرد همرزم ِخود، به سراپرده ی منیژه میرود و حال و روز منیژه ژنده پوش و پریشان موی و آشفته حال را در می یابد.

 رستم منیژه را دلداری میدهد: 

*یکی داستان زد تهمتن بروی/که گر می بریزد، نریزدش بوی*-


 گر چه آب رفته به جوی باز نخواهد گشت، چه غم که آب و رنگ و بوی و موی تو، به جاست. هرچند که عافیت ِ شکوه و فرنشینی ِ جاه و جلال افراسیاب را به داو ِ عشق بیژن واگذاردی، غمین مباش که همچنان منیژه باشی و هنوز و همیشه، خوش بمانی به کام بیژن.


بهادر امیرعضدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد