بر گزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
فرجام ضحاک مار دوش.
***
ببردند ضحاک را بسته خوار/به پشت هیونی برافگنده زار-
همی راند ازین گونه تا شیرخوان/جهان را چو این بشنوی پیر خوان-
بسا روزگارا که بر کوه و دشت/گذشتست و بسیار خواهد گذشت-
بران گونه ضحاک را بسته سخت/سوی شیر خوان برد بیدار بخت-
همی راند او را به کوه اندرون/همی خواست کارد سرش را نگون-
بیامد هم آنگه خجسته سروش/به خوبی یکی راز گفتش به گوش-
که این بسته را تا دماوند کوه/ببر همچنان تازیان بی گروه-
مبر جز کسی را که نگزیردت/به هنگام سختی به بر گیردت-
بیاورد ضحاک را چون نوند/به کوه دماوند کردش ببند-
به کوه اندرون تنگ جایش گزید/نگه کرد غاری بنش ناپدید-
بیاورد مسمارهای گران/به جایی که مغزش نبود اندران-
فرو بست دستش بر آن کوه باز/بدان تا بماند به سختی دراز-
ببستش بران گونه آویخته/وزو خون دل بر زمین ریخته-
ازو نام ضحاک چون خاک شد/جهان از بد او همه پاک شد-
گسسته شد از خویش و پیوند او/بمانده بدان گونه در بند او-
بهادر امیرعضدی