برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***
اسکندر بر بالین برادر ناتنی ناشناخته اش دارای داراب:
به نزدیک اسکندر آمد وزیر/که ای شاه پیروز و دانش پذیر-
بکشتیم دشمنت را ناگهان/سرآمد برو تاج و تخت مهان-
چو بشنید گفتار جانوشیار/سکندر چنین گفت با ماهیار-
که دشمن که افگندی اکنون کجاست/بباید نمودن به من راه راست-
برفتند هر دو به پیش اندرون/دل و جان رومی پر از خشم و خون-
چو نزدیک شد روی دارا بدید/پر از خون بر و روی چون شنبلید-
بفرمود تا راه نگذاشتند/دو دستور او را نگه داشتند-
سکندر ز باره درآمد چو باد/سر مرد خسته به ران بر نهاد-
نگه کرد تا خسته گوینده هست/بمالید بر چهر او هر دو دست-
ز سر برگرفت افسر خسرویش/گشاد آن بر و جوشن پهلویش-
ز دیده ببارید چندی سرشک/تن خسته را دور دید از پزشک-
بدو گفت کین بر تو آسان شود/دل بدسگالت هراسان شود-
تو برخیز و بر مهد زرین نشین/وگر هست نیروت بر زین نشین-
ز هند و ز رومت پزشک آورم/ز درد تو خونین سرشک آورم-
سپارم ترا پادشاهی و تخت/چو بهتر شوی ما ببندیم رخت-
جفا پیشگان ترا هم کنون/بیاویزم از دارشان سرنگون-
اسکندر در واپسین دم حیات دارای داراب، از خویشی با دارای داراب برادر ناشناخته اش، آگاه می شود:
چنانچون ز پیران شنیدیم دوش/دلم گشت پر خون و جان پر ز جوش-