و.ک(004,1)
برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی
***باور ِ حکیم فرزانه ی طوس، به بیگانگی دادار دادگر با بیدادگری - بخش 1
***
باور ِ حکیم فرزانه ی طوس، به بیگانگی دادار دادگر با بیدادگری چرخ بلند، غدر ِ زهر آگین ِ دهر و سالوس ِ سپهر.
***و
ازین لشکر ار بَد دهند آگهی/شود تیره این فر شاهنشهی-
شما دل مدارید بس مستمند/که باید چنین بَد* ز چرخ بلند-
یکی را به جنگ اندر آید زمان/یکی با کلاه مهی شادمان-
.........
* بُد، بود - بَد، باشد.
و
اگر سر برآری به چرخ بلند/همان بازگردی ازو مستمند-
و
وزان پس ندانم چه آید گزند/نداند کسی چرخ بلند-
و
ازین کار بهر من آمد گزند/نه بر آرزو گشت چرخ بلند-
و
چو یاد آمدش روزگار گزند/کزو بگسلد مهر چرخ بلند-
نماند برو بر بسی روزگار/به روز جوانی سرآیدش کار-
و
همی بود گشتاسپ دل مستمند/خروشان و جوشان ز چرخ بلند-
نیامد ز گیتیش جز زهر بهر/یکی روستا دید نزدیک شهر-
و
به من مرگ نزدیک تر زانک تخت/به پردخت تخت و نگون گشت بخت-
برین است فرجام چرخ بلند/خرامش سوی رنج و سودش گزند-
و
گرفتند بسیار و کردند بند/چنین است کردار چرخ بلند
و
چنین گشت پرگار چرخ بلند/که آید بدین پادشاهی گزند-
فغان حکیم طوس نیز از بیداد چرخ بلند، بر آسمان ست:
الا ای برآورده چرخ بلند/چه داریی به پیری مرا مستمند-
چو بودم جوان در برم داشتی/به پیری چرا خوار بگذاشتی-
همگان، به مباشرت چرخ بلند، شکار مرگیم و درین میان، این رستم ست که شکارگری چرخ بلند را بر نمی تابد. چه خود، شکار گر چرخ بلندست:
که گوید برو دست رستم ببند/نبندد مرا دست چرخ بلند-
که گر چرخ گوید مراکاین نیوش/به گرز گرانش بمالم دو گوش-
من از کودکی تا شدستم کهن/بدین گونه از کس نبردم سخن-
فردوسی و غدر زهر آگین دهر:
چنین است کردار گردنده دهر/گهی نوش بار آورد گاه زهر-
و
ولیکن چنینست گردنده دهر/گهی نوش یابند ازو گاه زهر-
و
بجز رنج و سختی نبینم ز دهر/پراگنده بر جای تریاک زهر-
و
چنین است کردار گردنده دهر/گهی نوش یابیم ازو گاه زهر-
و
چنین بود تا بود دوران دهر/یکی زهر یابد یکی پای زهر-
و
چنین است آیین گردنده دهر/گهی نوش بار آورد گاه زهر-
و
مبادا که گستاخ باشی به دهر/که از پای زهرش فزونست زهر-
و
مبادا که گستاخ باشی به دهر/که زهرش فزون آمد از پای زهر-
فردوسی و سالوس سپهر :
چنین است کار سپهر بلند/گهی شاد دارد گهی مستمند-
گر ایوان من سر به کیوان کشید/همان زهر گیتی بباید چشید-
و
برین گونه گردد به ما بر سپهر/بخواهد ربودن چو بنمود چهر-
مبر خود به مهر زمانه گمان/نه نیکو بود راستی در کمان-
چو دشمنش گیری نمایدت مهر/و گر دوست خوانی نبینیش چهر-
یکی پند گویم ترا من درست/دل از مهر گیتی ببایدت شست-
و
که چون رفت خواهد سپهر از برش/بخواهد ربودن کلاه از سرش-
و
همانا که ایزد نکردش سرشت/مگر خود سپهرش دگرگونه کِشت-
و
زمین خشک شخی که گفتی سپهر/بدو تا جهان بود ننمود چهر-
و
سپهر بلندش به پا آورید/جهان را جزو کدخدا آورید-
سپهر، برّنده مهر از دل ها:
پدر را نبد بر پسر جای مهر/بریشان نبخشید گردان سپهر-
و
بدانید کاین تیر گردان سپهر/ننازد به داد و نیازد به مهر-
یکی را چو خواهد برآرد بلند/هم آخر سپارد به خاک نژند-
و
چنین است کردار گردان سپهر/گهی درد پیش آردت گاه مهر-
و
اگر بارهٔ آهنینی به پای/سپهرت بساید نمانی به جای-
بهادر امیرعضدی