برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

برگزیده هایی از شاهنامه فردوسی

شتاب و فشار زندگی، تمرکز، حال، و دل و دماغ را از مردم گرفته تا بنشینند و دیوان شمس، حافظ، سعدی یا شاهنامه را بخوانند.این گزیده نگارش های مختصر و کم حجم، شاید روزنه ای باشد برای آشنایی و آشتی شهروندان ایران شهر عزیز، با مفاخر گذشته ی تاریخ میهن مان.

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۴ - شاپور ذوالاکتاف

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های  شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۴ -  شاپور ذوالاکتاف

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور ِ اورمزد ِ نرسی، شاپور ذوالاکتاف، شاپور ِ دوم *۱
***

دادگری:
 بگسترد بر پادشاهیش داد/همی بود یک چند بیرنج و شاد -
چنین گفت کاین پادشاهی به داد/بدارید کز داد باشید شاد-
 ز شاپور زانگونه شد روزگار/که در باغ با گل ندیدند خار -
ز داد و ز رای و ز آهنگ اوی/ز بس کوشش و جنگ و نیرنگ اوی -
مر او را به هر بوم دشمن نماند/بدی را به گیتی نشیمن نماند -


آبادگری:
 شاپور و زدن پل بر رود دجله:
چنین گفت شاپور با موبدان/ که ای پرهنر نامور بخردان -
پلی دیگر اکنون بباید زدن/شدن را یکی راه باز آمدن -
بدان تا چنین زیردستان ما/گر از لشکری در پرستان ما -
به رفتن نباشند زین سان به رنج/درم داد باید فراوان ز گنج -

آبادگری:
یکی پل بفرمود موبد دگر/به فرمان آن کودک تاجور -
ازو شادمان شد دل مادرش/بیاورد فرهنگ جویان برش -  


آبادگری:
شاپور، ابداع و  بنیان گزارادن میدان های شهری و میدان چوگان:
به زودی به فرهنگ جایی رسید/کز آموزگاران سراندر کشید -
چو بر هفت شد رسم میدان نهاد/همآورد و هم رسم چوگان نهاد -

آبادگری:
ساختن خرم آباد برای اسیران رومی:
 وزان پس بر کشور خوزیان/فرستاد بسیار سود و زیان -
ز بهر اسیران یکی شهر کرد/جهان را ازان بوم پر بهر کرد -
کجا خرمآباد بد نام شهر/وزان بوم خرم کرا بود بهر -

آبادگری:
ساختن شارسان پیروز شاپور در شام و شارسان کنام ِ اسیران در اهواز:
 یکی شارستان کرد دیگر به شام/که پیروز شاپور کردش به نام -
به اهواز کرد آن سیم شارستان/بدو اندرون کاخ و بیمارستان -
کنام اسیرانش کردند نام/اسیر اندرو یافتی خواب و کام -
...............................................................................
پ ن:
*۱ شاپور اورمزد، شاپور اورمزد نرسی، شاپور ذوالاکتاف، یا  شاپور دوم:
ورا موبدش نام شاپور کرد/بران شادمانی یکی سور کرد -
چهل روزه را زیر آن تاج زر/نهادند بر تخت فرخ پدر - 
تن خویش را از در فخر کرد/نشستنگه خود به اصطخر کرد -

پیروز شاه نام دیگرِ شاپور:
همی خواندندیش پیروز شاه/همی بود یک چند با تاج و گاه -

 مناسبت لقب ِ ذوالاکتاف:
سر طایر از ننگ در خون کشید/دو کتف وی از پشت بیرون کشید -
هرآنکس کجا یافتی از عرب/نماندی که باکس گشادی دو لب -
ز دو دست او دور کردی دو کفت/جهان ماند در کار او در شگفت -
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب/چو از مهره بگشاد کفت عرب -
 
شاپور، والریانوس رومی که او را اسیر و در پوست خر بسته بود را اسیر میکند.
شاپور، گرفتار در پوست خر:
 به جای زنان برد و دستش ببست/به مردی ز دام بال کس نجست -
بر مست شمعی همی سوختند/به زاریش در چرم خر دوختند -
یکی ماهرخ بود گنجور اوی/گزیده به هر کار دستور اوی -
کلید در خانه او را سپرد/ به چرم اندرون بسته شاپور گرد-
همان روز ازان مرز لشکر براند/ ورا بسته در پوست آنجا بماند-

 قیصر، اسیر شاپور:
بفرمود تا قیصر روم را/بیارند سالار آن بوم را -
بشد روزبان دست قیصرکشان/ز زندان بیاورد چون بیهشان -
جفادیده چون روی شاپور دید/سرشکش ز دیده به رخ بر چکید-
بدو گفت شاه، ای سراسر بدی/که ترسایی و دشمن ایزدی -
چرا بندم از چرم خر ساختی/بزرگی به خاک اندر انداختی -
تو مهمان به چرم خر اندر کنی/به ایران گرایی و لشکر کنی -

ببینی کنون جنگ مردان مرد/کزان پس نجویی به ایران نبرد -

بهادر امیرعضدی

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۳ - اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های  شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۳ - اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر *۱
***

دادگری:
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -
چو سی سال بگذشت بر سر دو ماه/پراگنده شد فر و اورنگ شاه -
بفرمود تا رفت پیش اورمزد/ بدو گفت کای چون گل اندر فرزد -
تو بیدار باش و جهاندار باش/جهاندیدگان را خریدار باش -


چو بنشست شاه اورمزد بزرگ/به آبشخور آمد همی میش و گرگ -
چنین گفت کای نامور بخردان/جهان گشته و کار دیده ردان -
بکوشیم تا نیکی آریم و داد/خنک آنک پند پدر کرد یاد -
به مرد خردمند و فرهنگ و رای/بود جاودان تخت شاهی به پای -
دلت زنده باشد به فرهنگ و هوش/به بد در جهان تا توانی مکوش -
خرد همچو آبست و دانش زمین/بدان کاین جدا وان جدا نیست زین -
دل شاه کز مهر دوری گرفت/اگر بازگردد نباشد شگفت -
همان رسم شاپور شاه اردشیر/همی داشت آن شاه دانش پذیر -
جهانی سراسر بدو گشت شاد /چه نیکو بود شاه با بخش و داد -
همی راند با شرم و با داد کار/چنین تا برآمد برین روزگار -
   
...............................................................................
پ ن:
* اورمزد ِ شاپور ِ اردشیر، اردشیربابکان، از نوه اش(اورمزد ِ شاپور) نشانش را می پرسد: 

نترسید کودک به آواز گفت/که نام و نژادم نباید نهفت -

منم پور شاپور، کو پور تست/ز فرزند مهرک نژاد درست - 

چو بنشست شاه اورمزد بزرگ / به آبشخور آمد همی میش و گرگ -      

 بهادر امیرعضدی

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۲ - شاپور اردشیر

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های  شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۲ - شاپور اردشیر

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ شاپور اردشیر *۱
***

دادگری:
 چو شاپور بنشست بر تخت داد/کلاه دلفروز بر سر نهاد -
 چنین گفت کای نامدار انجمن/بزرگان پردانش و رایزن -
 وگر شاه با داد و فرخ پی ست/ خرد بیگمان پاسبان وی ست -
 خرد پاسبان باشد و نیکخواه/سرش برگذارد ز ابر سیاه -
همه جستنش داد و دانش بود/ز دانش روانش به رامش بود -
 مرا بر شما زان فزون ست مهر/ که اختر نماید همی بر سپهر -
همان رسم شاه بلند اردشیر/بجای آورم با شما ناگزیر -
ز دهقان نخواهم جز از سی یکی/درم تا به لشکر دهم اندکی -
ز چیز کسان بی نیازیم نیز/ که دشمن شود مردم از بهر چیز -
بر ما شما را گشاده ست راه/به مهریم با مردم نیکخواه -
بهر سو فرستیم کارآگهان/بجوییم بیدار کار جهان -
نخواهیم هرگز بجز آفرین/که بر ما کنند از جهانآفرین -
 همی بود شاپور با داد و رای/بلند اختر و تخت شاهی به جای -

آبادگری:
 برانوش (سردار قیدافه) رومی را اسیر و بوسیله او پل شوشتر ساخته شد:
همی برد هر سو برانوش را /بدو داشتی در سخن گوش را -
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بروبر گذر -
برانوش را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی -
که ما بازگردیم و آن پل به جای/بماند به دانایی رهنمای -
به رش*۲ کرده بالای این پل هزار/ بخواهی ز گنج آنچ آید به کار -
تو از دانشی فیلسوفان روم/فراز آر چندی بران مرز و بوم -

 چو شد شه، برانوش کرد آن تمام/پلی کرد بالا هزارانش گام -
چو شد پل تمام او ز ششتر برفت/سوی خان خود روی بنهاد تفت -

شاپور ِ اردشیر، شارسان های شاپور گرد، آباد بوم، پارس، سیستان، کهن دژ، را ساخت:
 یکی شارستان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد -
همی برد سالار زان شهر رنج/ بپردخت بسیار با رنج گنج -
یکی شارستان بود آباد بوم/بپردخت بهر اسیران روم -
در خوزیان دارد این بوم و بر/که دارند هرکس بروبر گذر-
به پارس اندرون شارستان بلند/ برآورد پاکیزه و سودمند-
یکی شارستان کرد در سیستان/در آنجای بسیار خرماستان-
که یک نیم او کرده بود اردشیر/ دگر نیم شاپور گرد و دلیر -
کهن دژ به شهر نشاپور کرد /که گویند با داد شاپور کرد -
...............................................................................
پ ن:
 *۱ شاپور اردشیر، پسر اردشیر ساسان یا (اردشیر ِ بابکان) و مادرش دختر اردوان:
پسر زاد پس دختر اردوان/یکی خسرو آیین و روشن روان -
از ایوان خویش انجمن دور کرد/ورا نام دستور، شاپور کرد -
نهانش همی داشت تا هفت سال/یکی شاه نو گشت با فر و یال -
 منم پاک فرزند شاه اردشیر/سراینده ی دانش و یادگیر -

شاپور ِ اردشیر، همسر ِ دختر ِ مهرک نوشزاد:
کنیزک بدو گفت کز راه داد/منم دختر مهرک نوش زاد -
مرا پارسایی بیاورد خرد/بدین پر هنر مهتر ده سپرد -
من از بیم آن نامور شهریار/چنین آبکش گشتم و پیشکار -

شاپور ِ اردشیر، پدر اورمزد:
بسی بر نیامد برین روزگار/که سرو سهی چون گل آمد به بار -
ورا نام شاپور کرد اورمزد/که سروی بد اندر میان فرزد -

*۲ رش، واحد طول. به اندازه ی بازو. از سر شانه تا آرنج.
شاه رش، به اندازه ی از سر انگشت میانی دست راست تا سر انگشت میانی دست چپ که دست ها از هم گشاده باشند.

بهادر امیرعضدی

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۱ - اردشیر ِ ساسان یا اردشیر بابکان

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های  شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۱ - اردشیر ِ ساسان یا اردشیر بابکان

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ  اردشیر ِ ساسان یا اردشیر بابکان*۱
***

دادگری:
که بنوشت*۲ بیدادی اردوان/ز داد وی آباد تر شد جهان-
ز دادش جهان یک سر آباد کرد/دل زیر دستان خود شاد کرد-

حکیم طوس در ستایش اردشیر:
اگر کشور آباد داری به داد/بمانی تو آباد وز داد شاد-
خنک آنک آباد دارد جهان/بود آشکارای او چون نهان-

آبادگری:
اردشیر بنیان شارسان*۳ شاپور گِرد و پل شوشتر را می نهد:
یکی شارسان نام شاپور گرد/بر آورد و پرداخت در روز ارد*۴-
یکی رود بد پهن در شوشتر/که ماهی نکردی بر ِ او گذر-
برانوش*۵ را گفت گر هندسی/پلی ساز آنجا چنان چون رسی-

اردشیر ساسان، سازنده گندی شاپور:
نگه کرد جایی که بد خارسان/ازو کرد خرم یکی شارسان -
کجا گندشاپور خواندی ورا/جزین نام، نامی نراندی ورا -   

بیدادگری:
 به بغداد بنشست بر تخت عاج/به سر بر نهاد آن دلفروز تاج -
 بدانگه که شاه اردوان را بکشت/ز خون وی آورد گیتی به مشت -
چنو کشته شد دخترش را بخواست/بدان تا بگوید که گنجش کجاست -

نه چون اردشیر اردوان را بکشت/به نیرو شد و تختش آمد به مشت - 
...............................................................................
پ ن:
 *۱ اردشیر بابکان، پسر ساسان ِ ساسان یا ساسان چهارم، که سرشبان و داماد اردوان بود:
 چو نه ماه بگذشت بر ماه چهر/یکی کودک آمد چو تابنده مهر -
همان اردشیرش پدر کرد نام/نیا شد به دیدار او شادکام -
مر اورا کنون مردم تیز ویر/همی خواندش بابکان اردشیر -

اردشیر بابکان، سرشبان و داماد اردوان:  
اردوان، در پی درشتی که اردشیر به پسرش کرده بود، او را به میرآخوری اصطبل اسبان می گمارد:
بدان تا ز فرزند من بگذری/بلندی گزینی وکنداوری -
برو تازی اسبان ما را ببین/هم آن جایگه بر، سرایی گزین -
بران آخر اسب سالار باش/به هر کار با هر کسی یار باش - 

اردشیر،  به توصیه سباک*۶ دختر اردوان را به همسری گزید:
تو فرمان بر و دختر او بخواه/که با فر و برز است و با تاج و گاه -
ازو پند بشنید و گفتا رواست/هم اندر زمان دختر او بخواست -
چو سال اندر امد به هفتاد و شست/جهاندار بیدار بیمار گشت -
چو از دخت بابک بزاد اردشیر/که اشکانیان را بدی دار و گیر -

*۲ بنوشت، در نَوَردید، گذر کرد،
*۳ شارسان، شهرسان، شارستان، شهرستان 
*۴ ارد، اردیبهشت،
*۵ برانوش، سپهدار قیدافه ی رومی، در جنگ با شاپور اردشیر اسیر شد و پل شوشتر را بدستور شاپور ساخت و آزادشد.

*۶ سباک، یا صباک، شاه جهرم، هفت پسر داشت، بعدها سردار اردشیر ساسان شد:
یکی نامور بود نامش سباک/ابا آلت و لشکر و رای پاک -
که در شهر جهرم بد او پادشا/ جهاندیده با داد و فرمانروا -
مر اورا خجسته پسر بود هفت/چو آگه شد از پیش بهمن برفت -
ز جهرم بیامد سوی اردشیر/ابا لشکر و کوس و با دار و گیر -
 سباک، در نبرد اردشیر با اردوان، به یاری اردشیر شتافت و اردوان و بهمن اردوان را شکست دادند:

چو شد چادر چرخ، پیروزه رنگ/سپاه سباک اندر آمد به جنگ - 

بهادر امیرعضدی

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۰ - اسکندر

برگزیده هایی از شاهنامه ی فردوسی
***

داد و آبادگری، بیداد و ویرانگری، سنگ ِ محک ِ سنجش عیار های  شاهان در شاهنامه. بخش - ۲۰ -  اسکندر

***

دادگری و آبادگری، دو همزاد و دو معیار برای ارزشگزاری وجه مثبت و بیدادگری و ویرانگری، دو همزاد و دو معیار برای نمایش وجه منفی شاهان در شاهنامه.
***
عیار ِ  اسکندر*:
***

دادگری:
اسکندر، پیروز ِ نبرد، به سپاهیان دارای داراب امان می دهد:
 سکندر بیامد پس او چو گرد / بسی از جهانآفرین یاد کرد -
خروشی برآمد ز پیش سپاه / که ای زیردستان گم کرده راه -
شما را ز من بیم و آزار نیست / سپاه مرا با شما کار نیست -
بباشید ایمن به ایوان خویش / به یزدان سپرده تن و جان خویش -
به جان و تن از رومیان رسته اید / اگر چه به خون دستها شسته اید -
چو ایرانیان ایمنی یافتند / همه رخ سوی رومیان تافتند - 


دادگری:
اسکندر در  نبرد سومش  با دارای داراب نیز به سپاهیان شکست خورده ی ایرانی امان می دهد:
خروشی بلند آمد از بارگاه / که ای مهتران نماینده راه -
هرانکس که زنهار خواهد همی / ز کرده به یزدان پناهد همی -
همه یکسره در پناه منید / بدانید اگر نیکخواه منید -
همه خستگان را ببخشیم چیز / همان خون دشمن نریزیم نیز -
ز چیز کسان دست کوته کنیم / خرد را سوی روشنی ره کنیم  -

دادگری:
اسکندر بر بالین دارای داراب ِ نیمه جان می رسد:
 چو نزدیک شد روی دارا بدید/ پر از خون بر و روی چون شنبلید -
بفرمود تا راه نگذاشتند / دو دستور او را نگه داشتند -
سکندر ز باره درآمد چو باد / سر مرد خسته به ران بر نهاد -
نگه کرد تا خسته گوینده هست / بمالید بر چهر او هر دو دست -
ز سر برگرفت افسر خسرویش / گشاد آن بر و جوشن پهلویش -
ز دیده ببارید چندی سرشک / تن خسته را دور دید از پزشک -
بدو گفت کین بر تو آسان شود / دل بدسگالت هراسان شود -
تو برخیز و بر مهد زرین نشین / وگر هست نیروت بر زین نشین -
ز هند و ز رومت پزشک آورم / ز درد تو خونین سرشک آورم -
سپارم ترا پادشاهی و تخت / چو بهتر شوی ما ببندیم رخت -
جفا پیشگان ترا هم کنون/ بیاویزم از دارشان سرنگون-
 یکی دخمه کردش بر آیین او / بدان سان که بد فره و دین او -
به دخمه درون تخت زرین نهاد / یکی بر سرش تاج مشکین نهاد -

بیدادگری:
اسکندر سی و شش شاه را می کُشد:
چو او سی وشش پادشا را بکشت/نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت -  
سکندر که آمد برین روزگار/بکشت آنک بد در جهان شهریار -
برفتند وزیشان به جز نام زشت/نماند و نیابند خرم بهشت-

بیدادگری ِ  اسکندر به نقل از اردشیر بابکان:
کسی نیست زین نامدار انجمن / ز فرزانه و مردم رای زن -
که نشنید کاسکندر بد گمان / چه کرد از فرومایگی در جهان -
نیکان ما را یکایک بکشت / به بیدادی آورد گیتی به مشت -
........................................................................
پ ن:
* اسکندر، پسر داراب ِ بهمن ِ اسفندیار و ناهید دختر فیلقوس قیصر روم (فیلیپ، فیلیپوس) -

اسکندر، پسر خوانده قیصر روم (پسر ِ دختر قیصر، ناهید):
فزون از پسر داشتی قیصرش/بیاراستی پهلوانی برش -

اسکندر، جانشین پدر بزرگ مادریش، فیلقوس ِ قیصر می شود: 
ولیعهد گشت از پس فیلقوس/بدیدار او داشتی نعم و بوس -

سکندر به تخت نیا برنشست / بهی جست و دست بدی را ببست -

بهادر امیرعضدی